صفحه اول درباره ما اخبار اقتصادی  آموزشی گالری ناریان در جهان یاد یاران تماس با ما  نقشه سایت
 

  بازگشت
 

 موضوع: دومین دلنوشته آقای محسن رزاقی  تاریخ:  1393/01/14

ماجرای اولین سفرم به ناریان

مقدمه :

سلام، الان که دارم می نویسم از اولین باری که تصمیم به این کار گرفتم چهار پنج ماه می گذره!! البته همیشه اینقدر سریع عمل نمی کنم... شاید دلایل متفاوتی هم داشته باشه.

اول باید بگم من اسم تک تک بچه ها و دوستانی را که از بچگی با من بودند و توی مسافرت و جاهای دیگه باهاشون آشنا شدم رو بلدم و خوب یادمه، خیلی ها هستند، خیلی ها هم نیستند؛ اما دارم فکر می کنم چطور یادشون کنم؟ نهایتا تصمیم گرفتم، به جز خودم و یکی دو نفر از نزدیکانم اسم شخص دیگری رو نیارم......

 یکی دیگه از اون دلایل اینه که هنوز ذهنم متمرکز نشده و تصاویر مرتبط و غیر مرتبط هر ثانیه هزار فریم از برابرم رد میشه و هر تصویر یک ماجرای مجزا و طولانی رو به دنبال داره، و این یعنی نداشتن موضوع یا به قولی «عنوان». برای من هم عنوان, مثل خط اول انشایی می مونه که تو مدرسه می نوشتم، همین که خط اول رو شروع می کردم بقیه مطالب خودش می اومد... پس با سر صفحه یا عنوان شروع می کنم...

 

کتانی

     فکر کنم نه یا ده ساله بودم. یکی از چهارشنبه های  گرم اواخر خرداد ماه بود که از چند روز قبل برای رسیدنش ثانیه شماری می کردم چون شنیده بودم قراره فرداش بریم طالقان، البته اون زمان ها اکثر قرارها با نامه انجام می شد، نامه ها رو هم معمولا مسافرین همراهشون می بردن و می آوردن.. و از عناصر سمعی و بصری داخل نامه ها هم که حتما گل و بلبل، ای نامه که می روی به سویش و نمک در نمکدان شوری ندارد و ...  بود که همه با خط بزرگ در دو ورق وسط دفتر، یعنی چهار صفحه کشیده و نوشته می شد... یه چیزی تو مایه های «هیروگلیف». نامه هایی که تا یک ساعت بعد از خوندنشون هنوز بین اعضای خونه دست به دست می چرخید.

     عصر اون روز بابام که از سرکار اومد خونه برام یک کتونی اسپورتکس آورده  بود.. مشکی با بندهای سفید سه تا خط زرد هم اطرافش داشت مثل یه کتونی پومای بلا تکلیف که خیلی آرزو داشت آدیداس بشه!!!! من خیلی دوستش داشتم و وقتی می پوشیدمش انگار زیر پام موشک نصب کردن سرعتم چندین برابر می شد با چاشنی پرش بی وقفه!!! می تونم بگم اون کتونی برای رسوندن من به اوج شلوغ کاری و شیطنت نقش کاتالیزور رو بازی می کرد...

خرس پی

     راستی از اعضای تقریبا ثابت خونه ما، مادر بزرگم بود، (مادر بابام)، کسی که بیشترین خاطرات من با اونه و تقریبا می تونم بگم زبون طالقونی رو هم با سروکله زدن با مادر بزرگم یاد گرفتم؛ « ننه زربانو». قد کوچک، چادر گل گلی و یک گالش سیاه با تودوزی قرمز...  قدش به زحمت یک متری می شد. موهاش که از زیر روسری سفیدش با اون سنجاق قفلی قدیمیش دیده می شد مثل مس سابیده شده (به خاطر حنا رنگ قرمز آجری داشت) برق می زد.. تو محله بهش می گفتن:«ننه نقلی». عاشق نبات بود و استعداد عجیبی تو شعر گفتن داشت کافی بود یک مصرع بگی بلافاصله مصرع دومش رو از خودش می ساخت با وزن و قافیه... همیشه از ساعت پنج و نیم یا شش صبح بیدار بود و شب هم راس ساعت نه همه رو مجبور میکرد چراغ رو (لامپ) خاموش کنن. اول صبح توی جایش می نشست و یه شعری رو زیرلب زمزمه می کرد و مثل یه دیاپازون (دیاپازون وسیله ای است دو شاخه, وقتی به آن ضربه وارد میشودبه ارتعاش در می آیدوصدا توليد مي كند) حرکت آرومی به چپ و راست داشت. خوب که گوش می کردی با این بسامد می تونستی نت های خاطراتت رو کوک کنی... توی هفتاد هشتاد سالگی حافظه عجیبی داشت و اگه سر حال بود با همه شوخی می کرد تقریبا توی تمام افراد فامیل که ایشون رو دیده بودند، هر کس یه خاطره ای حتی کوتاه ازش داشت.

     تا اواخر عمرش حدود نزدیک به صد سالکیش سرحال بود،  یک بار هم که  دکتر بردیمش، دکتر گفته بود: هیچ بیماری خاصی نداره و قلبش از قلب پسر من هم سالم تره! روزی حدود پانزده ساعت می نشست  و زمزمه می کرد، شعر می خوند یا صحبت می کرد... همه می گفتن راز این استقامت و سلامتی توی یک چیز خلاصه میشه اون هم «خرس پی»،(چربی خرس).

     میگن موقع ای که ننه جوان بود و توی طالقان برای خودش خونه زندگی داشت؛ یک دبه چربی خرس رو با نون خورده بوده،... فکرشم باعث انفارکتوس(سكته) میشه!!  همیشه دوست داشتم امتحانش کنم یا اکسیر سلامتی میشه و عمر طولانی میاره،  یا یه چیزی تو مایه های شوکران نقطه پایان... خلاصه فکر طالقون و تجربه های جدید و خوردن خرس پی بی قرارم کرده بود. شب که شد تمام وسایل جمع شده توی راه روی خونه آماده بود، اون موقع ما ماشین نداشتیم و باید از ترمینال می رفتیم، برای همین مادرم به من و داداشم گفت: زودتر بخوابین که فرداصبح بتونید پاشید.. با ذوق و شوق فراون سعی کردم بخوابم. تازه چشمام گرم شده بود که بابام روانداز رو از روم برداشت و دیدم داره می خنده گفت: تو دیشب با کتونی خوابیدی؟!!!  پا شین، پاشین را بیفتین که دیرنشه..

سربالایی لو

     همه جا تاریک بود من تو عوالم خواب صدای دَنگ دَنگ ساعت دیواری رو می شمردم که دوتا بیشتر نشد!! تا گاراژ عظیمی که نزدیک خانه مان بود پانزده دقیقه ای راه بود ... با هر مشقتی که بود اسباب و اثاثیه رو تا اونجا کشیدیم و بردیم... دیگه چیزی یادم نمی یاد تا وقتی که برادرم منو صدا زد ... محسن بلند شو رسیدیم.. هنوز هوا روشن نشده بود.. در روستای جوستان قهوه خانه ای بین راهی بود، آنجا روی یک تخت چوبی خوابیدیم تا صبح بشه و داییم با قاطر و خر از راه برسه... سفری که تازه شروع شده بود. سفری با پای پیاده که بیشتر به وسایل خوش می گذشت چون بار الاغ و قاطر بودن تا من. همه راه یک طرف سربالایی " لو " یک طرف.. سربالایی که باعث نفرین گفتن به خودم می شد.. که چرا خواستم بیام طالقون؟ سر بالایی که هر چی می رفتی تموم نمی شد و من بیشتر و بیشتر به حکمت کتونی پی می بردم...هر بار هم که سوال می کردم  پس کی می رسیم می گفتن پشت همین تپه است ... آنقدر خسته بودیم که به ما پیشنهاد کردند تا دم الاغ یا قاطر رو بگیریم تا ما رو تو سر بالایی کمک کنند و بالا بکشن !... با اون صداهای عجیب!!! هنوزم وقتی که با ماشین از لو بالا میرم، یه نیم نگاه و گوشه چشمی به سمت راست دارم، جاده باریک و مال رویی که اثر کمی ازش باقی مونده؛ یاد آور روزهای سخت گذشته...

     خلاصه با هر بدبختی و فلاکتی که بود رسیدیم به بالای لو.. اونجا اولین چیزی که توجه منو به خوش جلب کرد و هنوزم از دیدن و صدایش سیر نمی شم منظره پشت سر , و صدای باد بود. بعد از اون همه مشقت و خستگی ارزشش را داشت، حالا به سرازیری رسیدیم که قرار بود به مقصد ختم بشه؛ سرازیری پر از سکوت و آرامش و بازی باد با علفزار. دومین چیزی که باعث خوشحالی و باز شدن نیشم تا بنا گوشم شد دیدن رودخانه بود با اون غریو و صلابتش... بالاخره رسیدیم به منزل داییم... روی پله ها نشستم و نفس عمیق کشیدم... بوی خاک، آب، نان و سادگی.

بادبادک

     صبح روز فردای رسیدنمون، وقتی تو رختخواب چشمام رو باز کردم هنوز نمی تونستم خودم رو با دیوار و تصاویر روی اون تطبیق بدم، فضای اتاق تقریبا تاریک بود و دود آبی رنگ ملایمی اتاق رو پوشانده بود، از پنجره کوچکی که در ارتفاع بلندی نصب شده بود ستون نوری به داخل می اومد که چشم رو نوازش می داد، بوی خیلی خوبی همه جا را پر کرده بود، گفتن: دارند فطیر درست می کنند. می خواستم توی رخت خواب غلت بزنم که نزدیک بود یه گربه پشمالوی کنده رو له کنم!!! اون موقع ها هنوز مغضوب نشده بودند و هر کس توی خونش ازچند تا گربه نگهداری می کرد. چندین برابر روزهای دیگه صبحانه خوردم و رفتم بیرون توی بالکن، نور آنقدر شدید بود که برای لحظه ای چشمهایم را بستم..  چشمم رو که آهسته باز کردم رودخانه ای نقره ای رنگی را دیدم که روبه جنوب در حرکت بود و به سمت کوهی مرتفع و بنفش می رفت که بالایش نماد وسمبل ناریان بود «سلطون سه برار». دوتا دستامو رو به آسمون باز کردم و عمیقترین نفسی رو که می تونستم کشیدم....

با اولین نسیم خنکی که به کله ام خورد کلا خرس پی و بقیه نقشه هام از کله ام پرید، همراه برادرم تصمیم گرفتیم از اون بادی که می وزید نهایت استفاده رو ببریم.. یعنی یک بادبادک بزرگ درست کنیم. به همراه بچه ها راهی  "میون اِژدَر" شدیم تا برای بادبادکمون یه چیزی مثل حصیر پیدا کنیم ساقه گیاهی به نام « شیش» که انعطاف یک حصیر رو داشت ولی خیلی نازکتر و مقاومتر از اون بود. بعد از کندن بلندترین و مقاومترین « شیش»  برگشتیم ده و همگی رفتیم پشت بام، تو فرصتی که ما بادبادک رو درست می کردیم بقیه بچه ها نخ خریدن و آوردن ... بعضی از بچه ها مثل اینکه برای اولین بار داشتند ساخت و پراندن بادبادک رو تجربه میکردن، چون ذوقشون از ما بیشتر بود و هر چی می خواستیم، سریع میرفتن دنبالش..

     ساعت یازده آسمون نیلی، باد موافق و اولین بادبادک ناریانی هم حاضر و آماده بود؛ چند نفر رو سپردیم مراقب قرقره و جمع نشدن نخ ها باشن، برادرم نخ اصلی رو گرفته بود و من هم از دیدن بادبادک لحظه ای غافل نمی شدم چند نفر هم باید مراقب می بودند تا ما عقب عقب نریم از پشت بام بیافتیم.. با وزش اولین نسیم, بادبادک رخی نشون داد و بلند شد مدام به چپ و راست می رفت و دنباله بلندش هم مثل مار اینطرف و اونطرف می خزید.. مدام سرش رو بالا می کشید و به اصطلاح«کله می زد» و داداشم با کشیدن نخ مهارش می کرد همینطور که با بازیگوشی آرام چپ و راست می رفت یاد ننه و دیاپازوم افتادم، انگار که یه دبه خرس پی خورده باشم گرمای عجیبی وجودم رو گرفت حس غرور داشتم و مدام به اطراف نگاه می کردم و بادبادک رو به همه نشون می دادم . طولی نکشید که بادبادک به اون بزرگی، به اندازه یه ورق A4 در اومد البته با یک دنباله بلند... دیگه به اطراف که نگاه می کردم می دیدم مردمی که روی پشت بام و بالکن ها ایستاده بودند دارند با دست بادبادک رو به هم نشون میدن .. بچه ها می گفتن: از کوه های "زردور "و "خشگالی" هم بالاتر رفته..آنقدر گفتن و به هم نشونش دادند تا نخش پاره شد و مثل اسب رم کرده بی هدف اینطرف اونطرف می پرید، دیگه حتی یک تکه اش رو هم ندیدیم جز ده بیست متر نخ خاکی و به هم پیچیده دور قرقره... البته از اینکه همه یک همچنین تجربه باحالی داشتیم لذت بردیم و راضی بودیم... و با فکر اینکه فردا چکار کنیم و کجا بریم، شب توی رختخوابمون بیهوش شدیم.

آپاچی ها

     این بار صبح با صدای عرعر خر بلند شدم فکر کردم اومده بالاسرم و داره واسه خودش تو اتاق می گرده! از جام که پریدم به دور و برم نگاه کردم خبری نبود تشکم رو کنار زدم فرش روهم که بلند کردم دیدم یک دریچه بزرگ چوبی روی کف زمین تعبیه شده، درب رو که روبه بالا باز کردم دیدم اون پایین طویله است و آقاخره داره از اون پایین به بالا نگاه می کنه، حاضر به یراق و آماده، بعدا فهمیدم برای اینکه زمستانها مجبور نباشن توی هوای سرد و یخبندان بیرون برن این مسیر رو درست کردن که راحت به حیوانات دسترسی داشته باشند تا بتونند بهشون غذا بدهند.

     صبحانه رو خورده و نخورده گفتیم بریم تفریح، عمه ام یک پارچه گرد رنگارنگ خوشگل رو که تکه دوزی شده بود باز کرد، دور تا دور پارچه بندینک هایی داشت که از وسطشون یک بند مشکی رد شده بود، دوطرف بند به هم گره خورده بود. وقتی داخل پارچه قند و چایی گذاشت بند رو کشید و پارچه مثل یه کیسه جمع شد یه سفره هم که داخلش چند تا نان (پنجه کش) و فطیر بود واسمون گذاشت کنار، بعد یک کتری سیاه و دود گرفته، که فکرکنم تنها یادگاری جنگ جهانی دوم بود و تقریبا تو خونه همه پیدا می شد برداشتیم و یواش یواش آماده رفتن شدیم. عمه و مادرم هم به عنوان آخرین نصیحت گفتند: رخونه ای دله نشین(داخل رود خونه نرید). گفتیم چشم، مثل دفعه های قبل، ولی نمی دونم چرا یک ساعت بعد همه فراموشی می گرفتیم. اونهای که راه  رو بلد بودن می گفتن میریم لارو چشمه.... راستی یادم رفت بگم بعد از ماجرای بادبادک جمع ما حالا ده پانزده نفری می شد، بعضی از بچه ها مثل ما از تهران آمده بودند بعضی ها هم مقیم اونجا بودند. خلاصه جورمون جور بود. به این میگن جاذبه.

     وقتی بعد از نیم یا سه ربع ساعت پیاده روی کردن رسیدیم لب چشمه  اول همه لبی تر کردند و از آب چشمه نوشیدند بعد هرکی یک طرف ولو شد. داداشم که یک طناب بزرگ آورده بود با چند نفر دیگه شروع کردند بین دو تا از درخت ها تور کشیدند یکی از لوازمی که اون از تهرون با خودش آورده بود توپ والیبالش به نام «میکاسا» بود.خیلی جنسش خوب بود وقتی اسپک می زدیم «شپلق» صدا می کرد بدون اینکه دستمون درد بگیره، و توپ دقیقا همون جای می خوابد که دوست داشتیم....خلاصه بساط والیبال جور شد و سه تیم شدیم کلی بازی کردیم طی بازی چند تا از بچه ها آتیش روشن کردند و چای هم گذاشته بودند، گشنمون شده بود ولی خسته نمی شدیم شاید به خاطر هوای خوب بود.(هنوز هم وقتی میرم اونجا و چشمه و فضای اطرافش رو نگاه می کنم و می بینم چند نفر دارن والیبال بازی می کنند بی اختیار یاد اون روز گرم تابستان می افتم). نزدیک ساعت یازده بود که همه نشستیم واسه چای خوردن هر کسی یه بقچه ای همراهش آورده بود که توش خوراکی بود چای که خوردیم هنوز آتیش روشن بود. من نمی دونم چه حکمتیه وقتی آتیش هست پسر هم هست آدم یاد بربریت می افته و اونوقت حتما باید یه اتفاقی بیفته..هی چوب آوردیم و ریختیم توی آتیش یواش یواش دو گروه شدیم و دور آتیش می چرخیدیم و بالا و پایین می پریدیم و داد می زدیم « بوم بوم ر دَ دَ » وقتی  چند تا از بچه ها ابتکار کردند و خاکستر رو به صورتشون مالیدن فضا کاملا سرخپوستی شده بود و چند نفر از گل رسی که نزدیک رودخونه بود به صورتشون مالیده بودند و کم کم گل به هم پرتاپ می کردند تو یه چشم به هم زدن غوغایی به پا شد روی هوا گل بود که رد و بدل می شد به هر جا که می خورد می پاشید به اطراف، برگهای خیس و خشکی رو هم که روی آتیش ریخته بودیم دود آبی غلیظی رو به هوا و اطراف بلند کرده بود، که هم به حس گرفتن بچه ها کمک می کرد هم به مخفی شدنشون... ما هم به تأسی از برنامه های اون موقع تلویزیون (آتش بدون دود و چاپارل و...) دور آتیش نشستیم و دنبال یه استراتژی برای مقابله با گروه دوم بودیم، یکی از بچه ها با گل رس یه پیپ بزرگ درست کرده بود و توش برگ خشگ ریخته بود و دود می کرد، ما هم طبق نقشه با برگ و گل خودمون رو استتار کردیم و رفته بودیم بالای درخت و با صدای بلند می گفتیم « بوم بوم ر دَ دَ » دو تا از بچه ها برای غافل گیری و اسیر گرفتن از گروه مخالف - که حالا لا به لای علف های بلند قایم شده بودند و نقشه می کشیدند؛-  شروع کردند به کندن زمین اونها توی راه سه، چهار گودال نیم متری کندند و بعد روی اون رو باشاخه و برگ پوشوندند بعد توش آب ریختن، یه جور تله گذاری کردند. چشمتون روز بد نبینه وقتی دوباره با  دهنشون شیپور حمله رو زدند یکی از بچه ها گفت: آپاچی ها حمله کردن!!!! دوباره صداهای عجیب و غریب و دود و خاک و فریاد ... راستش من خودم هم یه جورایی ترسیده بودم، کلوخ گلی بود که رو هوا اینطرف و اونطرف پرتاب می شد، حتی خر بیچاره هم پشت یک سنگ بزرگ پناه گرفته بود.. کسانی  که توی گودال(تله) می افتادند و زخمی می شدند در امان نبودن تازه سه نفر که مخفی شده بودن می پریدن رو سرشون و تا می خورد می زدنش! بعد دو نفری دست و پاشو می گرفتن و همینطور که به عقب و جلو تکونش می دادن پرتش می کردن وسط رود خونه درست جای عمیقی که قبلا درست کرده بودند، و دوباره همه می گفتند:« بوم بوم رد دَ دَ » ...  نهایتا بیست دقیقه بعد به قیمت پیچ خوردن پای یکی از اونها و زخمی شدن کتف من و خاک رفتن تو چشم یکی از ما جنگ تموم شد و گفتند: صلح، صلح، صلح ... اون روز بعد از ظهر با هر بد بختی که بود مثل لشگر شکست خورده به ده برگشتیم و تا چند وقت کوفته گیهای بدنم درد می کرد و کبودیاش خوب نمی شد.

دربند دوازده متری

     هنوز برق وارد ده نشده بود و این همه کابل و دکل نبود، شب موقعه ای که توی بالکن خونه می نشستیم و به آسمون نگاه می کردیم همه ستاره ها اینقدر نزدیک به نظر می اومدن که دوست داشتی دست بندازی و اونها رو بچینی... نمی دونم لذت شب تو کوهستان موندن یا شب پشت بوم خوابیدن رو تجربه کردین یا نه؟ هر چه بکر تر بهتر. هیچی مثل رفتن به کوه و بیرون از ده نیست، اگه خونتون شیروونی داره که هیچی، اگر نه حتما این کار رو انجام بدید و یه جوری تنطیم کنید ساعت دو یا دونیم بیدارشید و به آسمون نگاه کنید با این که با اومدن برق اون ساعت هم ممکنه نورهای مزاحم زیاد باشه ولی خنکی شب، سکوت و زیبایی ستاره ها خیلی احساس خوبی داره. اولین حسی که به آدم دست میده اینه که یک نفر دوست داره به حرفای خصوصیت(دعاهات) گوش بده، واقعا اگه روزی دوست داشتین به گذشته نگاه کنید این کار رو انجام بدید بعد به ستاره ها نگاه کنید... چون نور این ستاره ها مال سالهای قبل هست که حالا به چشم شما رسیده و می تونید ببینیدش، و ممکنه اون موقع وجود نداشته باشن... پس شما دارید به گذشته نگاه می کنید.. وقتی این عظمت و زیبایی رو دیدید می تونید زمزمه کنید.

 صبح روز بعد مثل هر روز قند و چای برداشتیم و راه افتادیم بریم در بند برای تنو(آبتنی).

     دربند رو هم رد کردیم رسیدیم اِلرگ دره، به زحمت کوه رو بالا رفتیم و رسیدیم لب چشمه  توی اون کوه بقدری الرگ بلند بود که به زحمت می شد اطراف رو دید آب خیلی زلالی از چشمه بیرون می اومد اطراف خیس بود و نمی شد نشست یکی از بچه ها برگهای بزرگ یک الرگ رو کند و روش نشست و ساقه اون رو با چاقو به صورت اریب برید و به لبه چشمه که آب می اومد گذاشت حالا ساقه الرگ مثل ناودون عمل می کرد و آب چشمه وقتی از داخلش رد می شد مزه گیاه رو می گرفت و یک عطر و طعم خاصی پیدا می کرد که آدم از نوشیدنش سیر نمی شد. وقتی از اون بالا به رودخونه نگاه می کردم مثل یک ماری در کف دره به چپ و راست می خزید... البته یک منظره دیگه ای هم از اون بالا پیدا بود اون هم کوه" هلي ویا" که مثل کوههای دربند برای من خوف آور بود. بعد از خوردن چای و نان پنیر بچه ها تصمیم گرفتن  موقع برگشتن توی دوازده متری تنی به آب بزنند. (من دقیقا نمی دونم چه کسی اون رو متر کرده بود ولی آبشار بلندی بود که می گفتند: زیرش خیلی عمیقه).

     اون وقتها اینقدر آشغال و زباله توی رودخونه نبود و رود خونه هنوز زنده بود. مردم به طبیعت احترام میگذاشتند و شدیدا دوستش داشتند. وقتی رسیدم دیدیم قبل از ما خیلی از بزرگترها اونجا دارن شنا می کنن، جاتون خالی اون روز دو سه ساعتی آبتنی کردیم  موقع برگشتن مثل روز قبل دیگه نایی برای حرکت نداشتیم توی آفتاب صلاه ظهر....

     روزها از پس هم میگذشتند و ما به پایان تعطیلات نزدیک می شدیم، موقع برگشتن داستان باید تکرار می شد توی تاریکی حرکت کردیم و بعد از چند ساعت سربالایی و سرپایینی بالاخره رسیدیم به قهوه خانه ای که موقع اومدن توش اتراق کرده بودیم تا آمدن ماشین اونجا خوابیدیم من که اصلا یادم نمیاد چطور رسیدیم تهران ... کلاً خواب بودم... این خاطرات همیشه تو ذهنم بود وقتی بعدها توی مدرسه سر کلاس انشاء پرسیدند «تابستان را چگونه گذراندید؟» من تمام روزهاشو مرور کردم ولی هیچ موقع نگفتم، تابستان را چگونه گذراندم.

 

فروردین93  -  آقاجی

نظرات , دیدگاه ها  و پیامهای شما در خصوص مطلب بالا :
فرستنده: سید مهدی  دوشنبه 25 فروردين 1393
 دلنوشته به دلنشسته، خسته نباشی...
فرستنده: خدیجه رزاقی  يکشنبه 24 فروردين 1393
 باسلام خدمت آقا یاخانم ناشناس چندبارنظر تونو خوندم اصلا متوجه منظورتون نشدم ازهرکسی هم پرسیدم کسی نتونست چیزی متوجه بشه خداییش خودتون بخونید .میشه واضح تر بنویسید ممنون
فرستنده: محمد شكراللهي  يکشنبه 24 فروردين 1393
  واقعا عالي بود.
فرستنده: میثم رزاقی  شنبه 23 فروردين 1393
 باسلام و خسته نباشید به آقای رزاقی. بسیار عالی و دلنشین بود.
فرستنده: خ .رزاقی  پنجشنبه 21 فروردين 1393
 آقا محسن کار خوبی بود. یعنی اقدام جالبی کردید. البته نگارش داستان هم قشنگ بود. متشکرم .جای از این دست کار در سایت خالیست.امیدواریم دوستان دیگر هم خاطرا ت واقعی خود را بنویسند.
فرستنده: نرگس اسکویی  چهارشنبه 20 فروردين 1393
 خیلی فضای داستان صمیمی و خوب بود.... ممنون منتظر بعدی هستم
فرستنده: خديجه رزاقي  سه شنبه 19 فروردين 1393
 سلام اولا كه خدا ننه زربانو را بيامرزه و بايد بگم بسيار زيبا بود, خاطرات گذشته مرا زنده كرديد. ما همش منتظر بوديم تا شما بياييد ناريان يادش به خير موقع برگشتنتون همش گريه ميكرديم
فرستنده: ناشناس  سه شنبه 19 فروردين 1393
 خیلی قشنگ بود !!!!! ولی یه چیز جالب بود شما اون دست بودید حرفی از ...به میان نیامد آخه اون تو همه داستانا حضور داره
فرستنده: فاطمه  سه شنبه 19 فروردين 1393
 با سلام آقای رزاقی خسته نباشید. واقعا قشنگ قشنگ بود مخصوصا ننه زربانو خرس پی
فرستنده: حامد  دوشنبه 18 فروردين 1393
 این عالیه.
فرستنده: مصطفی رزاقی  شنبه 16 فروردين 1393
 خیلی قشنگ بود خوشم آمد.
فرستنده: سیده طاهره میرغیاثی  شنبه 16 فروردين 1393
  از خواندن دلنوشته زیبایتان لذت بردم. به یاد کودکی خودم افتادم که همین حس رو داشتم. خیلی خاطره خوبی بود .آقا محسن ممنونم به خاطر زنده کردن خاطرات شیرین دوران کودکی باز هم بنویسید
فرستنده: سجاد تبریزی  شنبه 16 فروردين 1393
 عالی... انگار تمام چیزهایی که نوشتی توی ذهنم تصویر شده و دارم فیلمش رو میبینم، حس میکنم خاطرات خودمه :) خیلی عالی بود
فرستنده: مینا رزاقی  شنبه 16 فروردين 1393
 واقعا قشنگ بود...مرسی :) چه تابستان خوبی...
فرستنده: عرفان میرغیاثی  جمعه 15 فروردين 1393
 بعد از خوندن متن فهمیدم دایی علاوه بر مجسمه سازی،موسیقی ،طراحی و گرافیک و غیره دستی هم در ادبیات داره:) واقعآ قشنگ بود،مرسی...
فرستنده: مريم رزاقي  جمعه 15 فروردين 1393
 تصاوير ذهني و نوستال‍‍ژيك بسيار زيبايي بود از گذشته ، مخصوصاً كيسه ي گل گلي قندچايي و ستون دود آبي رنگ ملايم ، قبل پختن نون :) مرسي :)
فرستنده: رسول محزون زاده  جمعه 15 فروردين 1393
 با سلام و تشكر از متن صريح و زيباي شما . حس متن ، حس مشترك كودكي تمام انسانهايي ست كه به روستاهاي خود مي روند . فقط برام سوال بود كه چرا در آخر خاطرات تابستان را به همكلاسي ها نگفتيد؟؟؟ :)
فرستنده: شايان محموديان  جمعه 15 فروردين 1393
 خيلي جالب است كه در زمان هاي قديم باخر يا قاطر رفت و آمد مي كردند داستان جالبي بود . مرسي دايي محسن.

شما هم میتوانید دیدگاه ها , نظرات  و پیامهای خود را درخصوص مطلب بالا , از طریق فرم زیر ارسال نمایید :

  * نام فرستنده : 
پست الکترونیکی :
* متن پیام:
 
  © 2006 www.naryan.com | Taleghan, Naryan | SMS: 3000722001892

صفحه اولاخبارآموزشیاقتصادی |گالری |ناریان درجهانیادیارانتماس با مادرباره مانقشه سایت